پسر کوچولوی من
روز به روز دوست داشتنی تر و شیطون تر میشی و چیزای را خودت دوست داری انجام میدی میگم آراد چشمت کو فقط نگام میکنی و میگم زبونت کو سریع زبونت را میاری بیرون
مرتب تلویزیون را خاموش میکنی و بابا جون بهت اخم میکنه و شما اصلا نگاش نمیکنی میگه آراد و شما انگار نه انگار و خودت را لوس میکنی این کار را فاطمه کوچولو یادت داده
وقت خداحافظی هم میگم آرادخان دست بده و شما یه لبخند ناز میکنی و دستت را به طرف مقابل میدی ماشاله خجالتی هم نیستی و با همه به زبان خودت صحبت میکنی ولی با بعضها بیشتر ارتباط برقرار میکنی
به همه میگی بابا دیروز جلوی خاله جان و میگی بابا ... بابا خاله جان میگه جانم و شما شروع میکنی به زبان خودت به صحبت و تکان دادن دستات و خم کردن خودت خیلی جدی این را از بابا بزرگ یاد گرفتی وقتی جدی صحبت میکنه به این حالته
الان چند کلمه بیشتر یاد نداری ولی از دو کلمه باهم خوب استفاده میکنی میگی آب بیده و بعضی چیزها را اینجوری میپرسی ای چییه یعنی این چیه
به من هم که جدیدا میگی بابا از بس عشق بابای , داشتم تلویزیون نگاه میکردم و شما با بابای بازی میکردی دیدم صدای بوس آمد و بعد صدا ذوق بابا جون رفته بودی گونه بابا را بوس کرده بودی و بابا جون هم ذوق کرده بود خدایش اگه من هم بوس کرده بودی احتمالا روی زمین نمی ماندم دیروز هم بابا را سه تا بوس پشت هم کردی پس من چی مامانی
عشق بابابزرگی این چند روز مامان بزرگ رفته بود مشهد بابابزرگ مرتب بهت زنگ میزد و می آمد خانه ما و روز چهارشنبه را مراقبت بود و بعد برده خونه خاله و روز پنج شنبه اصرار که بیارین پیش من که بابای پیشت ماند و روز شنبه را هم من مرخصی گرفته بودم به من میگفت می بایست بری سرکار روز یکشنبه رفتیم خونه بابابزرگ بدحال خوابیده بود ولی با آمدن شما دیگه کم کم خوب شد و آخر شب دیگه اثری از مریضی نبود و نیمه شب بیدار شده بودی و گریه میکردی که من را بذارین توی پتو و بابابزرگ و من گذاشتیمت توی پتو و خوابت کردیم این هم از الطاف شما به بابابزرگ
ولی انصافا بابابزرگ عاشقته و تو هم متقابلاً
دیروز از سرکار آمدم خونه مامان بزرگ و شما در حال تی تاب خوردن و من که امدم انگار نه انگار ( عشق تی تابی ) و قند
سرفه هات ادامه داره مخصوصا شبها من که با هر سرفه بیدارم الان شدیدا خواب لازم هستم دیگه دارم قاطی میکنم از خستگی زیاد