نفسمممم
نفس مامانی, قلب مامانی, مامان لحظه لحظه زندگیش با بودن تو شیرینه
مامان قربون پسر بانمکش بره که دلم میخواد از خوشمزگیت قورتت بدم ولی تنها کاری ازم بر میاد محکم بوست میکنم و شما هم که عادت کردی
دیروز عصر ٣/٢/٩٢ خونه بابابزرگ تلویزیون داشت برنامه مستند ٣ را نشان میداد اول که اسبها را دیدی نگاه میکردی به تابلوی خونه بابابزرگ و نگاه میکردی به تلویزیون بهت گفتم اسب و شما دقیق تکرار کردی اسب و بعد از اینکه رفت سراغ حیوانات دیگه شما رفتی دنبال بازی و تلویزیون داشت پلنگ نشون میداد آمدی با تعجب نگاه میکردی گفتم مامانی بگو ببر و دوباره تکرار کردی ببر خیلی ذوق کرده بودم کلی مشت و مالت دادم و شما خندیدی .
بعد کلی با محمدحسین بازی میکردی و میرفتی گوشه دیوار مینشستی دیدم داری نگام میکنی گفتم قربونت برم پسر نازم بیا بغل مامان دویدی آمدی تو بغلم و مدام بوسم میکردی محمدحسین میگفت بیا من را بوس کن میرفتی یکی بوسش میکردی و دوباره میامدی سراغ من گفتم بگو محمدحسین گفتی مم سن
لیوان را دادم بهت گفتم بده مریم دویدی طرف مریم و صداش کردی میم
حدود ساعت ده شب خاله آمد خانه باباجون و شما که دیگه دنیا را بهت داده بودن ول کن محیا نبودی مرتب میرفتی پشتش یا روی سرش مینشستی از ذوق زیادی گوشواره محیا را کشیدی و بیچاره محیا گوشواره از گوشش در آمد بود و صاف شده بود و گوشش کمی زخم شد و گریه میکرد و من نمی دانستم با تو چه کنم دلم هم برای محیا خیلی سوخت ولی کار تو از دوست داشتن زیادی بود این موقعها خجالت میکشم
دوستت دارم نفسم , عزیزم , عمرم و همیشه برات بهترینها را آرزو دارم
خدایا لحظه لحظه زندگی پسرم را به تو می سپارم تو که باشی من آسوده ام و پسرم خوشبخت