18 ماهگیت مبارک عزیزم
١٨ ماهگیت مبارک نفسم , قلبم , عمرم
پسر گلم هزار ماشالله داری برای خودت مرد میشی آقا کوچولوی من الان دیگه ٥/١ ساله شدی و به مامانی وابسته تر و همیشه با کارهات بهم انرژی میدی و من دلتنگ روزهای سپری شده میشم
روز شنبه متوجه شدم روز شنبه واکسنت را میزنند برای همین مرخصی گرفتم و برای واکسن یک روز زودتر از موعد برای واکسن بردمت مرکز درمانی بهت شربت استامنوفن دادم و با مامان جون رفتیم برات کلاه گذاشتم و شما خیلی خوشحال از پوشیدن کلاه و از سرت برنمیداشتی سری قبل را آقای ع واکسنت را زد علاوه براینکه خیلی درد گرفت هم ارام کارش را میکرد و هم کمی از واکسنت زد بیرون اینبار به خانم ض گفتم نمیخوام که آقا به پسرم واکسن بزنه شما که سری اولهایش را زدی اینبار هم بزن گفت نمیشه همکارکه بهش برمیخوره و اون باید بزنه من هم اصرار نکردم ولی ای کاش اصرار کرده بودم بعد از کلی معطل کردن تا آماده کردن وسایل و بین هر واکسن کلی وقت میذاشت و من وشما را عصبی کرد به کنار هر بار که کمی تکان میخوردی و یکبار هم دستت را به سرنگ گرفتی آقا هول میکرد و سرنگ را در می آورد خلاصه دو تا سوراخ توی دست و دوتا سوراخ توی پا کرد و تو فقط داد میزدی و من را میگرفتی و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم و غصه میخوردم که نمی تونم خواهشهای که توی چشمای نازته جواب بدم و من هم خودم را فقط کنترل کردم و از عصبانیت داشتم می ترکیدم
بهم مگفتند چون خیلی حساسی بر عکس میشه دلم میخواست بگم نیروی شما آموزش ندیده است و فقط نشسته و براش مهم نیست که بچه ها چقدر اذیت میشن
خداحافظ واکسن تا ٦ سالگی پسرم دیگه راحت شد و مامانی هم آسوده
مرتب استامنوفن بهت دادم تا روز یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدی لنگ میزدی و راه رفتنت لنگان لنگان بود ولی نق نمیزدی طول روز هم که درست خواب نرفتی من هم که مرخصی بودم نتونستم کمی کنارت بخوابم و شب را که میخواستم زودتر بخوابیم و شما هم خوابت میامد از به مامانی و بابای شب بخیر گفتیم و رفتیم که بخوابیم ولی ساعت ١٠:٣٠ کجا و ١٢:٠٠ کجا . می نشستی روی مبل و ازم من میخواستی روبروت و یا باشت کوچولوت را میدادی به من و میگفتی بزنم روت یا من ادای خواب رفتن نشسته را درمیاوردم و سرم می افتاد و چرتم پاره میشد و شما بلند میخندیدی ولی امان از نیمه شب از ساعت ١:٣٠ تا ٣:٣٠ بیدار میشدی و ازم میخواستی بلند شم و بچرخونمت تا خواب بری همینکه میذاشتمت توی رختخواب بعد از چند لحظه بیدار میشدی و میزدی زیر گریه خلاصه شربت استامنوفن اثرکرد و خواب رفتی صبح زود که میخواستم بیام سرکار باز داشتی ناله میکردی احتمالا پات درد میکرد دیروز هم که طول روز نخوابیدی احتمالا از درد بود چون آخرین سری بهت ١١ ظهر شربت دادم و قطع کردم و شما از بس پسر سربه صلاحی هستی در طول روز تحمل کردی و شب را دیگه بی طاقت شدی
قربون پسر گلم برم که همیشه بهترینی
همیشه و هر لحظه دلتنگتم
سه روز مانده به ١٨ ماهگیت
من از این عکست خوشم میاد و دلیل نامرتب بودن لباست را توی مطلب آراد و آروین متوجه میشی مامان را ببخش
امروز هم به مناسبت ١٨ ماهگیت میخوام برات بازیهای اموزشی بگیرم
تمام دنیا برای تو , و تو برای من . آرادم دنیای منی
اینم یادی از گذشته های که مامانی دلتنگشونه با همه سختیهاش