اجازه بابا
دیشب من و بابا جون نشسته بودیم و شما میخواستی بری داخل آشپزخانه بهت گفتم نه نمیشه و شما منرا نگاه کردی و به باباجون هم یک نگاه و دوباره میخواستی بروی که گفتم نه و شما دوباره ما را نگاه کردی و چند بار تکرار شد از نگاهت متوجه شدم که اگه بابا مصطفی بهت بگه نرو قبول میکنی
بنابراین به بابات گفتم بهش بگو آشپزخانه نرو و باباجون گفت آراد نرو توی اشپزخونه و شما نگاش کردی و نشستی روی زمین و بعد از چند لحظه آمدی عقب
هم برای من جالب بود هم برای باباجون چون گوش به حرفش کردی
مامانی چرا به حرفم گوش ندادی البته بگم نه تا حالا من دعوات کردم نه باباجون . ولی از بعضی کارها نهیت کردیم
مامان جان عاشق شکلات هستی تا میبینی دیگه طاقت نداری برات بازش کنم علامت میدی که بهم بده و قندان قند را خیلی دوست داری والبته بخاطر قنداش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی