آراد نفسمآراد نفسم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
آیدا نازنینم آیدا نازنینم ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

تمام زندگی مامان و بابا

مسافرت شمال

1392/6/11 15:36
نویسنده : سمیه
1,264 بازدید
اشتراک گذاری

       از 31 مرداد تا 8 شهریور رفتیم شمال این سفر چهارمین مسافرتت بود عزیزم و میتونست یکی از بهترینها باشه چون الان همه چی متوجه میشی ولی متاسفانه چهار روز صبح استفراغ میکردی روز اول توی ماشین حوالی اصفهان و روز دوم جاده فیروز کوه . روز سوم قائمشهر و بالاخره نوشهر هم علاوه بر استفراغ اسهال هم شدی و اشتها هم نداشتی حالا حساب کن به من چی میگذشت و ما که بنا بود از جاد ه چالوس بریم و تا استارا هم بریم جاده چالوس را حذف کردیم و تا بندر انزلی بیشتر نرفتیم ولی خدا را شکر سه روز اخر حالت بهتر بود و این چند روز جز جوجو چیز دیگه نمیخوردی مگر مختصر

 

 

اول که بدون کفش نمی ایستادی بعد که بدون کفش وایستادی ببین چقدر معذب هستی

 

کم کم توی ساحل میدودی ولی طرف آب نمی رفتی

 

 

 

 اینجا بابای داغره با جدیت برات قلعه درست میکنه شما گاهی کمک میدادی و براش صدف و سنگ میاوردی و گاهی با پات خرابش میکردی

 

 

 

 

 

 

 

اینجا هم جنگل های نوشهره خیلی خیلی باصفا بود

 

 

 

 

اینجا با هستی خانم که دختر دوستمان توی نوشهر بود و دختر همسایه شان عکس انداختی

بعد رفتیم ساحل مرتب شیطنت کردی و حیف یه فیلم قشنگ ازت گرفتم و شما همراه با امواجیدودی و ذوق میکردی ولی نمیدانم چرا ثبت نشده خیلی خیلی افسوس خوردم چون خیلی کارت جالب بود و این ساحل خیلی سرحال و شیطون بودی

 

 

اینجا با بچه های لب ساحل دوست شدی و با اون دختر کوچولو مرتب حرف میزدی نمیدونم چی میگفتی و اون فقط نگاهت میکرد

 

 

 

 

 

 

عاشق دریا شدی و مرتب میگفتی دریا و اول که مراقب بودی پات کثیف نشه و لباست خیس نشه ولی کم کم خوب شدی و برات مهم نبود و مرتب لب ساحل میدویدی و لی احتیاط میکردی یکشب که لب ساحل داشتم روی ماسه ها برات می نوشتم و شما هم یاد گرفته بودی و می نوشتی ناگهان یه موج امد و شما ترسیدی و من سریع برت داشتم و کفشت را موج برد و شما بخاطر کفشت گریه میکردی و دوباره موج کفشت را جلو اورد و بابا رفت برش داشت شماخیلی خوشحال شدی

اینجا داریم از جنگل میایم و غروب بود و هوا کمی سرد شده بود داری سیب میخوری و راه میایی


 

 

 

برات فرفره گرفته بوده مرتب میگفتی پ پره 

 

 

 

 

توی صنایع دستی کاخ شاه رامسر میچرخیدیم که شما طبق معمول توی اون همه وسایل طبقه پایین ماشین دیدی و گفتی ماشین و من هنوز داشتم دنبال ما ماشین میگشتم که برات بخرم

 

 

 

 

هر ماشین سفیدرنگی میدیدی میگفتی ماشین آصر

توی راه برگشت خواستی که بذارمیت پشت یه ماشین و کمی که بازی کردی دیدم راننده توی ماشین مست خوابه و شما هم حاضر نبودی بیایی پایین بهت میگفتم بیا پایین و شما اینطور میکردی صورتت را

قربون اون جذبه ات برم عزیزم

 

 

 

 

خلاصه عزیزم بهت خوش گذشت ولی اگه مریض نمیشدی بیشتر خوش میگذشت چون خیلی از برنامه هایمان کنسل شد مثل نمک آبرود و تلکابین و آستارا و گردنه حیران و شیطون کوه و . . . البته باباجون میگه اشکال نداره دفعه دیگه که آرادجون هم بزرگتر میشه همه جا میریم و بهش حسابی خوش میگذره انشالله عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آروین (مریم)
12 شهریور 92 8:35
ایشالاه با آرادجونی کل جهان رو بگردین . عکساش خیلی باحال بودن .
الهی که بدون کفش چقدر معذبه ......
خاطره آخری هم خیلی باحال بود بیچاره آقاهه که میخواسته استراحت کنه ٰ‌اما آرادجونی با شیطنتهاش خواب رو از چشاش ربود .....
سمیه جون با بچه 2 ساله تا همونجا هم که رفتیم خیلی خوبه و حداقل آب و هوائی رو عوض کردین . ایشالاه سال آینده که آرادجونی بزرگتر شده اند اونجاها رو بگردین

ممنون خاله جون . تنشالله مسافرتهای بعدی پسر خوبی میشم
آقاهه خیلی خوابش سنگین بود شانس آووردم
مرجان مامان آران
13 شهریور 92 15:22
به به همیشهههههههه به سفرررررر
خیلی عکساتون خوشگل بود عزیزممممممممممممم
شاد باشیدددد


ممنونم عزیزم
مامان آرتین (الهه)
13 شهریور 92 18:12
به به ایشالا همیشه به گردش و شادی باشین. عکسهات خیییلی قشنگن. تو هم که مثل پسر من حسابی لاغر شدی


ممتون عزیزم لطف داری. آره لاغر بودم لاغرتر شدم آخه غدا که نمیخورم
فاطمه جون(دختر عمه)
14 شهریور 92 18:27
سلام آرادی ایشالله همیشه سفر بری وسلامت باشی دوشششششت دالم


ممنون دختر عمه جون ایشالل تو هم همیشه سفر بری بهت خوش بگذره