یه اتفاق خیلی بد
دوشنبه 18 شهریور صبح که از خواب اون هم با لباس پوشیدن بابابزرگ بیدار شده بودی و آب خواسته بودی و مامان بزرگ بهت داده بود و بعد هم پوشکت را عوض کرده بود و وقتی بابابزرگ رفته بود بیرون شما ناراحت شده بودی و دویده بودی توی راهرو که ناگهان صدات دادت بلند شده بود و مامان بزرگ هم متوجه شده که اتفاقی برات افتاده وقتی سریع امده دیده پیشونیت خورده به لبه تیز دیوار و خون میاد تنها توی خانه بوده سریع برده بیمارستان و همکار خاله جان سفارشی بخیه زده ولی زخم عمیق بوده و از داخل هم بخیه زده . به من چیز نگفتند من وقتی امدم بعد سلام کردن به همه احوالت را گرفتم دیدم گوشه سالن خوابیدی و سرت باند پیچیه .مامان جون اون لحظه خیلی ناراحت شدم و برای اینکه مادرم خیلی ناراحت نشه نگذاشتم اشک از حلقه چشمانم بیرون بیایه ولی الان که دارم مینویسم و شما خوابی اشکام سرازیر شده مریضیت باعث شده از خیلی چیزها محروم باشی و کلا بچه خوش اشتهایی نیستی و روز به روز لاغرتر میشی و الان هم که این اتفاق ولی خدا را شاکرم که اتفاقی بدتر از این نیافتاده و ازش میخوام همیشه از بلایا حفظت کنه
امیدوارم مادرخوبم منرا ببخشه که همیشه براش جز زحمت چیزی ندارم و دیروز توی این سن چه استرس زیادی کشیده و خیلی سریع ارادم را رسونده بیمارستان سایه ات همیشه مستدام و سالم و دور از درد باشی که برام پشت و پناهی .
آراد جون بابابزرگ هم از دیروز ناراحته و برات میوه و چیزی که بدونه برات خوبه میگیره و مدام احوالت را میگیره که چطوره و چی خورده ؟ لااقل می بایستی به خاطر خوشحالی بابابزرگ بخوری که خوشحال بشه
قربونت برم که عشق دو تا بابابزرگت هستی و خیلی دوستشون داری و اونهایم خیلی خیلی دوست دارن
امروز صبح هم باید ببرمت و زخمت را شستشو بدم منتظر تلفن هستم که خاله جان بهم بزنه و بگه چه ساعتی ببرمت
خدایا خوبم ممنونم که همیشه مراقب پسرکوچولوی من هستی و همیشه دعاهای که برای حفظ بودن پسرم میخونم مقبول قرار میدی چون اگه صدایم را نمی شنیدی اتفاق بدتر از این براش میافتاد و ازت میخوام به بزرگی و کرمت همیشه و لحظه به لحظه مراقبش باشی به تو می سپارمش که بهترین پناهگاهی