آراد نفسمآراد نفسم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
آیدا نازنینم آیدا نازنینم ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

تمام زندگی مامان و بابا

مامان جونی ممنون

سلام پسر نازنینم حالا دیگه یه گوله نمک شدی همه چیز را تکرار میکنی و مفهوم  خواسته هایت را با گفتن جملات کوچک میرسانی دیروز وقتی از سر کار امدم یه نایلکس کنار کیفت دیدم باز کردم دیدم به به مامان جونی برات لباس دوخته و همه قشنگ و ناز دست گلش درد نکنه هیچوقت غم و غصه و درد سراغش نیاد و همیشه سالم باشه سایه اش بالای سر ما باشه بیشتر لباس راحتی هایت را مامان بزرگ دوخته و هم دغدغه من را برای خرید کم کرده و هم نسبت به لباسهای بیرون خیلی مزیت دارن همه سایزشان عالی لباسهای آماده بلوز اندازه شلوار بلند یا پرز میشن یا رنگش میره و . . .     اینم یکی دیگه اس که پوشیدی   مامان بزرگ خوب...
5 مهر 1392

تصمیمی که برام سخته

روز شنبه بردم بخیه ها را بکشم که گفتن چون زخم عمیقه هنوز زود باید بیشتر جوش بخوره و روز دوشنبه 25 شهریور ساعت 1/5 ظهر بخیه هات را کشیدم بابا جون سرت را گرفته بود و من هم دستات رو و شما هم داد میزدی دلم میسوخت و ناراحت بودم ولی لابد بودم چون نمی بایست تکون بخوری داد میزدی مامانی مامانی و اخر دیدی ما کمکت نمیکنیم صدا میکردی امیر امیر الان هم دارم مرتب کرم Elase میزنم تا جاش باقی نمونه مامانی تصمیم داشتم بعد از آمدن از مسافرت از شیر جدات کنم چون هیچی نمیخوری باز دلم نیامد و بعد هم که سرت شکست دلم نیومد و تصمیم گرفتم تا دو سالگی بهت شیر بدم ولی عزیزم هیچی نمیخوری و حسابی ناراحتم برای همین دیگه تصمیم قطعی شده و همه موافقنچون خیلی بدغذا ش...
3 مهر 1392

دلم گرفته . . .

پسر نازم با این اتفاق و دیدن هر لحظه زخمت دلم میگیره و حس دلتنگی و ناراحتی شدید میاد سراغم و عذاب وجدان رهام نمیکنه و خودم را مقصر میدانم دست خودم نیست میدانم اگه من هم بودم  این اتفاق میافتاد چون این راهرو را روز شاید 20 بار ازش عبور میکنی و لی اینبار چی شده و با این شدت بهش خوردی فقط و فقط یه بدبیاری برای همه ما و خصوصاً خودت بوده و مامان بزرگ که خیلی بهش استرس وارد شده عزیزم خیلی بی حواس میدوی و اصلا به اطرافت توجه نمیکنی همیشه همه از دویدنت هراس و دلهره دارن و توی بی خیال و شادمانه و رها با شیطنت های خاص خودت میدوی فقط و فقط خدا تو را حفظ کنه کبوتر کوچولوی من مامان جون دیروز ساعت 12 رفتیم برای باز کردن روی زخمت وقتی رسیدم...
20 شهريور 1392

یه اتفاق خیلی بد

دوشنبه 18 شهریور صبح که از خواب اون هم با لباس پوشیدن بابابزرگ بیدار شده بودی و آب خواسته بودی و مامان بزرگ بهت داده بود و بعد هم پوشکت را عوض کرده بود و وقتی بابابزرگ رفته بود بیرون شما ناراحت شده بودی و دویده بودی توی راهرو که ناگهان صدات دادت بلند شده بود و مامان بزرگ هم متوجه شده که اتفاقی برات افتاده وقتی سریع امده دیده پیشونیت خورده به لبه تیز دیوار و خون میاد تنها توی خانه بوده سریع برده بیمارستان و همکار خاله جان سفارشی بخیه زده ولی زخم عمیق بوده و  از داخل هم بخیه زده . به من چیز نگفتند من وقتی امدم بعد سلام کردن به همه احوالت را گرفتم دیدم گوشه سالن خوابیدی و سرت باند پیچیه .مامان جون اون لحظه خیلی ناراحت شدم و برای اینکه مادر...
19 شهريور 1392

الهی خوابهات همیشه آروم باشه

خب زودتر از اونی که فکر میکردم اومدم تا این پستت را بذارم با باباجون رفتی بیرون و من هم غذا گذاشتم بابای هم میخواد سرما بخوره چون علائمش را پیدا کرده هر سه مون مریضیم توی پست قبلی بجای پاستل روغنی نوشتم پاستیل روغنی بابای متوجه شد و من چون نمیخواستم ساعتش را تغییر بدم اصلاحش نکردم فکر نکنی با پاستیل نقاشی میکردی قشنگم   سوالهات هم بیشتر اینه این چیه؟ این کیه؟ و وقتی ماشینی می بینی می پرسی ماشین کیه و همیشه گاراژ را نشون میدی و میپرسی مامان ماشین کیه و من باید بگم بابای غیر از این سوالت را تکرار میکنی عزیزم توی دو ماه اخیر دو مدل عکس ازت گرفتم که خیلی ناز خوابیده بودی برای همین چند عکس هم از توی البومهای قبلی گذاش...
16 شهريور 1392

نقاش کوچولو

سلام عزیزم اراد جونم امروز 16 شهریور و شنبه است از دیروز احتمالاً سرماخوردی شاید هم دوباره حساسیتت شروع شده که آبریزش شدید همراه با سرفه و گهگاهی عطسه داری من دوباره نگران ولی امیدوارم یه سرما خوردگی جزئی باشه و سریع خوب شی چون این چند روز خودم هم سرماخورده بودم شاید بهت سرایت کرده باشه الان هم که دارم مینویسم شما را خواب کردم و میخوام برم بانک کار دارم منتظر بابای هستم برای همین از وقت استفاده کردم تا برات یه پست بذارم کوچولوی نازم حسابی بزرگ شدی و برای خودت دنیایی داری دیگه پارک کنار خونه را مشتری شدی و وقت و بی وقت میگی پارک و هر شب بابای که میره مسواک بزنه میگی ایساک و همراهش میری و مسواک میزنی و خونه بابابزرگ که مسواک نداری م...
16 شهريور 1392

مسافرت شمال

       از 31 مرداد تا 8 شهریور رفتیم شمال این سفر چهارمین مسافرتت بود عزیزم و میتونست یکی از بهترینها باشه چون الان همه چی متوجه میشی ولی متاسفانه چهار روز صبح استفراغ میکردی روز اول توی ماشین حوالی اصفهان و روز دوم جاده فیروز کوه . روز سوم قائمشهر و بالاخره نوشهر هم علاوه بر استفراغ اسهال هم شدی و اشتها هم نداشتی حالا حساب کن به من چی میگذشت و ما که بنا بود از جاد ه چالوس بریم و تا استارا هم بریم جاده چالوس را حذف کردیم و تا بندر انزلی بیشتر نرفتیم ولی خدا را شکر سه روز اخر حالت بهتر بود و این چند روز جز جوجو چیز دیگه نمیخوردی مگر مختصر     اول که بدون کفش نمی ایستادی بعد که بدون ...
11 شهريور 1392