آراد نفسمآراد نفسم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
آیدا نازنینم آیدا نازنینم ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

تمام زندگی مامان و بابا

دلنوشته

 آرادم نفسم عشقم پسرم برگ گلم غنچه خوش رنگ دلم دست خود را حلقه کن برگردنم خنده زن بر چشمهای خسته ام عشق تو آواز صبح زندگیست مهر تو آغاز لطف و بندگی ست سرگذار بر شانه های مادرت بوسه زن بر گونه های زرد من خانه مان سبز از صدای شاد توست مادرت مست از نوازش های توست اشک هایت را همیشه پاک کن گرمی قلب مارا با جان خود دمساز کن گوش بسپار به لالایهای مادرت خوش بخواب  دیده ما تا سحر , فانوس گرم و روشن است    عزیزم , نفسم صبح را با نگاه به چهره ی نازت شروع میکنم و با صدای خنده و بازیهایت انرژی میگیرم و چشمهایم را با نگاه به تو می بندم تا همیشه تو را ببینم...
9 دی 1391

طوطی کوچولو

  از شب یلدا وقتی آمدیم خانه سرفه میزدی و نیمه های شب شدیدتر شد و از شدت سرفه بیدار میشدی و قرمز و دوباره بغلت میکردیم و خواب میرفتی و دوباره صبح هم که بیدار شدم ساعت هفت داشتی تب میکردی و کلاً اشتهایت را از دست دادی و روز شنبه را مرخصی گرفتم تا بهتر شوی و باز شب و سرفه و بیدار شدن شما و بیخوابی مامان ولی دیشب خانه مامان جون دیگه شب سرفه نزدی احتمالاً بهتر شدی عصر میریم مطب شوهر خاله جان تا ریه و گوشهایت را چک کنم تا خیالم راحت شود . البته این چند روز بیماری ویروسی زیاد شده خلاصه من که الان از دیروز گلودرد شدیدم مامان بزرگ میگه از بی خوابی ولی عصری به دکتر میگم منم را ویزیت کنه مریضه بسه       &nbs...
4 دی 1391

گل پسر به روایت تصویر

آراد خان در حال کتاب خواندن    مامانی سخت مشغولی         آراد خان و عبادت وقتی نماز میخوانیم خودت را سریع میرسانی و نماز میخوانی اول و بعد مهر نماز را برمیداری و میروی  این لباس را مامان بزرگ دوخت   عزیزم خیلی دوست داری روی صندلی و مبل بنشینی مخصوصاً لبه آنها هنوز عکس نگرفتم حتماً ازت عکس میگیرم تا ببینی خیلی ناز مینشینی و پاهایت را تکان میدهی اینم عشق صندلی     جیجیلی و لوگو بازی  این لباس هم کار مامان بزرگه    اینجا دیگه مرحله پرت کردن توی پله هاس . که خیلی هم دوست داری   &nbs...
3 دی 1391

آراد یعنی:

                                           آراد یعنی : ١- ( اعلام ) نام فرشته ای موکل بر دین و تدبیر امور و مصالحی که به روز آراد متعلق است روز بیست پنجم ماه شمسی به نام اوست در این روز نو بریدن و نو پوشیدن را نیک و سفر و نقل را شوم شمرده اند ٢ - ( پهلوی ) آرای , آراینده من از موقعی که فهمیدم یه نی نی کوچولو داریم رفتم دنبال اسم هم پسر هم دختر بابا میگفت دختره و من حسم میگفت پسر دارم حتی روزی که رفتیم سنو با باباجون...
3 دی 1391

آی دندون آی دندون

یکی  دوتا   سه تا    چهارتا          پنج تا          مبارک مبارک پسر گلم مبارکت باشه  روز پنج شنبه ٢٣ آذر دندون نیش کوچک و روز شنبه ٢٥ آذر دندون نیش بزرگتر خودشون را نشان دادند موقعی که از زیر لثه مشخص شدند اول نیشهای کوچک مشخص شدند به مامان جون گفتم ولی اون گفت  اینجور بنظر میاد و گرنه اول دو تا نیش جلو بعد بغلی ها سر میزنند. ولی نه حدسم درست بود  موقع شیر خوردن هم منرا گاز میگیری و من داد میکشم و شما میخندی ای وروجک دیشب دایی جون و مامان بزرگ آمدند خانه ما و من برای شام ماهی قزل گذاشتم توی...
29 آذر 1391

سومین مروارید

سومین دندان هم ٢٠ آذر ماه احتمالاً خیلی اذیت شدی عزیزم همش سوختگی میدی. الان هم دندون بعدی در راهه. دیگه دارن زیاد میشن باید شروع کنی به مسواک زدن چند ماه را من برات مسواک میزنم بعد دیگه باید خودت زحمت بکشی   ...
25 آذر 1391

یک شب خیلی بد

بدترین لحظه عمرم بود وقتی که پنج شنبه شب این اتفاق افتاد داشتم بهت کتلت له شده میدادم و شما هم راه میرفتی که ناگهان پویا شما را برداشت که ناگهان سرفه زدی و پویا در حال بازی شما را تکان میداد و کلاً لقمه وارد ریه هات شد و سرفه میزدی و قرمز شدی هر چه به پشت کمرت میزدم اثر نداشت و کم کم سیاه شدی فقط داد زدم بیاین بچه ام خفه شد و خاله ها و شوهرخاله ها هم آمدند باباجون که دست و پاش قفل شده بود و من امدم عقب و نگاه میکردم نفسم حبس شده بود تا اینکه با فشار سینه ات (عملیات هام لیش ) نفست برگشت . خیلی لحظه بدی بود خدا برای هیچ پدر و مادری نیاره هنوز که یادم میاد تمام وجودم را غم میگیره پسر گلم از موقعی چهار , پنج ماه داشتی ن...
25 آذر 1391

اجازه بابا

دیشب من و بابا جون نشسته بودیم و شما میخواستی بری داخل آشپزخانه بهت گفتم نه نمیشه و شما منرا نگاه کردی و به باباجون هم یک نگاه و دوباره میخواستی بروی که گفتم نه و شما دوباره ما را نگاه کردی و چند بار تکرار شد از نگاهت متوجه شدم که اگه بابا مصطفی بهت بگه نرو قبول میکنی بنابراین به بابات گفتم بهش بگو آشپزخانه نرو و باباجون گفت آراد نرو توی اشپزخونه و شما نگاش کردی و نشستی روی زمین و بعد از چند لحظه آمدی عقب هم برای من جالب بود هم برای باباجون چون گوش به حرفش کردی مامانی چرا به حرفم گوش ندادی البته بگم نه تا حالا من دعوات کردم نه باباجون . ولی از بعضی کارها نهیت کردیم   مامان جان عاشق شکلات هستی تا میبینی دیگه طاقت ندا...
20 آذر 1391

در احوالات آراد خان

      عزیزم خیلی به بابات علاقه داری و بیشتر از من باهاش بازی میکنی چون بابا باهات بازی میکنه و من کارهای برات انجام میدم که خیلی به مذاقت خوش نمیاد مثلاً تعویض لباس که همش نق میزنی فقط وقتی میگم میخوام بریم د د دیگه آروم میشی.     اما حمام کردن را اصلاً دوست نداری در صورتی همه بچه ها با حمام کردن موافقند     البته من از حمام کردن شما خاطره بد دارم آن هم موقعی که سه ماهت بود کمی حالت سرما خوردگی داشتی و ما حمامت کردیم و عصر به بعد صدایت گرفته شد و سرفه میزدی از روز بعد تب هم کردی بردم بیمارستان امام علی و بستری شدی خاله ج...
13 آذر 1391